چند اثر دیگر از بهبهانی
پیرامون ادبیات
نقد و بررسی و انتشار آثار ادبی

شب و نان

مهر، بر سر چادر ماتم کشید:
آسمان شد ابری و غمگین و تار-
باز خشم آسمان کینه توز...
باز باران، باز هم تعطیل کار...
قطره های اول باران یأس
روی رخسار پر از گردی چکید.
دیده یی بر آسمان، اندوه ریخت،
سینه یی آه پر از دردی کشید.
خسته و اندوهگین و ناامید
بر زمین بنهاد دست افزار خویش،
در پناه نیمه دیواری خزید،
شسته دست از کار محنت بار خویش.
باز، انگشتان خشکی، شامگاه
شرمگین، آهسته می کوبد به در:
باز، چشم پر امید کودکان
باز، دست خالی از نان پدر...
 

هَوو

شب نخفت و تا سحر بیدار ماند،
نفرتی ذرّات جانش را جوید.
کینه یی، چون سیلی از سُرب مذاب،
در عروق دردمند او دوید:
همچو ماری، چابک و پیچان و نرم
نیمه شب بیرون خزید از بسترش،
سوی بالین زنی آمد که بود
خفته در آغوش گرم همسرش.
زیر لب با خویش گفت: "آن روزها
همسر من همدم این زن نبود -
این سلیمانی نگین تابنک
این چنین در دست اهریمن نبود!"
"
آه! این مردی که این سان خفته گرم
در کنار این زن آشوبگر،
جای می داد اندر آغوشش مرا
روزگاری گرم تر، پرشورتر.."
"
زیر سقف کلبه یی تاریک و تنگ
زیستن نزدیک دشمن، مشکل است.
من سیه بخت و غمین و تنگدل
او دلش از عشق روشن، مشکل است..."
"
آن چه کردم از دعا و از طلسم،
رو سیاهی بهر او حاصل نشد!
آن چه جادو کرد او از بهر من،
با دعای هیچ کس باطل نشد!"
"
طفل من بیمار بود، اما پدر
نقل و شیرینی پی این زن خرید!
من به سختی ساختم تا بهر او
دستبند و جامه و دامن خرید!"
"
وه، چه شب ها این دو تن سر مست و شاد
بر سرشک حسرتم خندیده اند!
پیش چشمم همچو پیچک های باغ
نرم در آغوش هم پیچیده اند!"
لحظه یی در چهر آن زن خیره ماند...
دیده اش از کینه آتشبار بود،
در سیاهی، چهر خشم آلوده اش
چون مس ِ پوشیده از زنگار بود!
دست لرزانش به سوی آب رفت؛
گَرد ِ بی رنگی میان جام ریخت.
قطعه های گرم و شفاف عرق
از رخ آن دیو خون آشام ریخت؛
"
باید امشب، بی تزلزل، بی دریغ
کار یک تن زین دو تن یکسر شود
یا مرا همسر بماند بی رقیب
یا رقیب سفله بی همسر شود."
پس به آرامی به بستر بازگشت
سر نهان در زیر بالاپوش کرد:
دیده را بر هم فشرد اما به جان
هر صدایی را که آمد، گوش کرد...
ساعتی بگذشت و کس پنداشتی
جام را بگرفت و بر لب ها نهاد...
جان میان بستر از جسمش گریخت
لرزه بر آن قلب بی پروا فتاد.
دیده را بگشود تا بیند کدام
جامه ی مرگ و فنا پوشیده بود:
همسرش را با رقیبش خفته دید!
لیک طفلش... جام را نوشیده بود!...
چون سپند از جای و جست نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ شنبه 30 دی 1391برچسب:, توسط اکبر جعفری |